اينجانب زينب امكي نويسنده 100 داستان آموزنده به نام خورجيني از قصه هاي قشنگ براي كودكان و نوجوانان و بزرگسالان هستم. اين PDF كه من ارائه ميكنم بالغ بر 70 داستان است كه مي تواند تأثير عميقي در روح و روان و اخلاق انسان گذارد بسيار آموزنده و جذاب هستند.
چند نمونه از 70 داستان در زير آمده است در صورت پسند كردن نمونه مي توانيد با نازل ترين قيمت PDF هفتاد داستان را خريداري نماييد. ممنونم
اسم داستان: روزی توهم پیرمیشوی
روزی روزگاری درجنگلی لاک پشت پیری زندگی می کرد روزی لاکپشت پیر به کناررودخانه رفت اقا بزی به اوخندید وگفت توپیرشدی وازدواج هم نکردی لا کپشت ناراحت شد وبه او گفت روزی تو هم پیرخواهی شد روزها گذشت تا اینکه یک روز اقابزی به خواستگاری رفت هیچ کس حاضرنشد با او ازدواج کند عاقبت اقا بزی پیرشد و ازدواج نکرد دردوران پیری به یاداورد که چه حرف زشتی به لاکپشت پیرزده است.
اسم داستان: ببروحشی
درجنگلی دور یک ببروحشی زندگی میکرد همه حیوانات جنگل ازاو میترسیدند وبه اولقب وحشی داده بودند روزی ببروحشی باخودش فکرکرد که چراوحشی است درصورتی که میتواند یک حیوان رام باشد روزی ببر همه ی حیوانات جنگل راجمع کرد وبه انها گفت. دوستان ازمن نترسید مرادوست خودبدانید من شما رادوست دارم حیوانات جنگل باور نکردند تااینکه روزی خرگوشی درتله ای گیر افتاد ببروحشی خرگوش را ازتله نجات داد همه حیوانات جنگل ببروحشی راتشویق کردند وازان به بعد اورا اقاببره صدا میزدند .
اسم داستان: سلطان پیرجنگل
درگذشته های دور شیری پیرزندگی میکرد که سلطان جنگل بود روزی ازروزها یکی ازحیوانات جنگل همه ی حیوانات راجمع کرد وگفت سلطان جنگل پیراست وازعهده اداره جنگل برنمیاید باید اورابرکنارکنیم تا شیری جوان سلطان جنگل شود یکی ازحیوانات جنگل موضوع رابرای سلطان جنگل گفت سلطان جنگل به شدت ناراحت شد روزی ازروزها تعدادی گرگ که ازجنگل دیگری امده بودن به حیوانات جنگل حمله کردن وانها را ازپای دراوردند سپس ازسلطان پیرجنگل تشکرکردن وبه اوگفتن ما ازشمامعذرت میخواهیم مادرباره شما اشتباه فکر میکردیم شما باتدبیرتان ما را ازچنگال گرگها نجات دادید دوست داریم همیشه شما سلطان جنگل باقی بمانید سلطان پیرخوشحال شد وگفت اداره جنگل رابه یک شیرجوان واگذار میکنم همه ازگفته این شیرپیرخوشحال شدند و او راتشویق کردند.
اسم داستان: موش مسخره چی
درجنگلی دور موشی زندگی میکرد اوبامسخره کردن حیوانات جنگل را اذیت میکرد روزی موش به اقا گوزنه گفت دندانت شکسته است چقدرزشت شده ای اقا گوزنه ناراحت شد روزی ازروزها موش برای غذاپیدا کردن ازجنگل میگذشت اوسنگی رادید فکرکرد تکه نانی است وباعجله ان را گاززد. ناگهان دندانهای موش شکست وموش بی دندان شد ودیگه نمیتوانست غذابخورد موش ازمسخره کردن دیگران خجالت زده شد وقول داد تا دیگه کسی را مسخره نکند.
اسم داستان :خرگوش طعنه زن
درسرزمینی دوردست خرگوشی زندگی میکرد که نیش وکنایه حیوانات جنگل را اذیت میکرد روزی خرگوش به اقا موشه گفت توتنبلی برای اینه که چاق شده ای موش ناراحت شد روز دیگر خرگوش به اقا گوزنه گفت پدرت ادم خوبی نبود توهم مثل پدرت هستی اقا گوزنه به او گفت. خدا کند زبانت رانیش بزند چرااینقدراذیت میکنی روزها گذشت یک روز خرگوش که درکنار رودخانه نشسته بود ماری به اوحمله کرد وزبانش رانیش زد واورا کشت خرگوش به سزای اعمالش رسید.
خورجینی از قص های قشنگ_1560608185_27622_3369_1571.zip2.69 MB |